حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و چهارم :
فصل 18
دو هفته بود از مجید بی خبر بودم. مطمئن بودم که مادرش سر سختانه در تلاش است تا مانع دیدار ما شود. توی بیمارستان مشغول انجام دادن کارهایم بودم و به مجید فکر میکردم که یکدفعه دکتر شهریار از مقابلم در آمد و گفت:
ـ خسته نباشی.
از افکارم بیرون آمدم و لبخند زدم:
ـ سلام ممنون.
کنجکاو پرسید:
ـ از دوستت خبری نیست.
ـ امروز یه کمی دیر میاد.
سرش را جلو آورد
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00هنگامه دکترهم گناه دارن مرضیه خانم نعمتی ممنون عالیه 😘